جهان ساده
تا جهان پر از خوبیها شود
دست میکشی روی مجسمههای طلایی و تاجهای الماس
و همه تبدیل به جنگل سبز و درختان تازه میشوند
برجها را لمس میکنی با سرانگشتانت
پرندهها میپرند از نوک بانکهای درخت شده
و سیبهای پخته میافتد
به دامن زنان باردار گرسنه
جهان پر از خوبیها شده
،دست میکشی
به مرداب بانک نوتهای سیاه مفلوک
و دریای جاری میشود
که کارگران پنجرههای بسته
در آن آبتنی میکنند
این شعر ها برای تو نیستند عزیزم
رسیدن
چیزی نمانده ست
بهزودی زمان متوقف میشود
ساعتها ذوب میشوند
،زمین
خودش را میبلعد
،و ما به هم میرسیم
میان اشباحی که بو میکشند
عشق را
در ازدحام تنهای خاک شده
بو میکشند عشق را
که هنوز گرم ست
زیر انباری کورههای یخ گرفته
در انجماد صد درجه
ترور
حرفی بزن که پنجره را باز کند
خانه را به هم بریزد
اشیاء را برقصاند
از گوشهایم به قلبم برسد
و زلزله شود درون جوفهای کوچکش
حرفی که
همه ماهیان سیراب شده رگانم را
نهنگان تشنهای سازد
نهنگانی که
فارغ از دغدغه ی حمایت از محیطزیست
به شکار بیرحمانه میروند
سخت اهلی شدهام
این نظم بیمار مرتب در من
زمان وارونه
رابطهام با زمان وارونه است
تقویم پار، پار، پار.. سالها
در ذهنم ورق میخورند
و حرکت میکنند به سمت درخت شدن
میچسبند به ریشههایشان
به زمین، به جنگل، به آب
به روزگاری که اره نشده بودند
صاف نشده بودند ته ی ماشینها
به روزگاری که میتوانستند
صدای پرندگان را
از صدای جانوران وحشی تفکیک کنند
نیمه دوم اگست
به طبیعی ترین شکل خودم بر می گیرم
در نیمه های یک غروب
که آسمان سرخ می شود
و من می دانم که آبستنم
و می دانم که پسری خواهم زایید
،شبیهی تو
با چشمان میشی و ابروان انبوه
صورت روشن و لبخند مغشوش
،که دستانش به شکلی آغوش گشوده ای
همیشه باز است
باز، به اندازه ی تن دنیا
به طبیعی ترین شکل خودم می رسم
و بی خیال دست می اندازم
و کلمات را می قاپم
تا پشت هم شلیک شان کنم
چه کسی بعد از من ترا این گونه خواهد سرود
ماجرا ها از خود شان شروع نمی شوند قبل از آن که به من برسند
Poem 2016-2019
Poetry Site
و این همچشمانم
که مثل دالان یک قصر باشکوه
با هزاران شمع خاموش
به زندگی نگاه میکند
تکرار
شکل دیگری از سکوت است
به تو عادت نخواهم کرد
مهم نیست از کجا به تو رسیده ام
از همهچیز هیچ میماند
زاد روز
برای اقیانوسها زاده شده است
برای آتشفشانهای جاری که سر میروند
از جوشیدن و خروشیدن
برای پایان شبی که
تنها به طلوع خورشید قانع میشود
برای جزیره های آزادی که از مرزهای خاکی بریده
و دل به دریا زدهاند
با او به کودکیام برمیگردم
و سر کوچه منتظر پسربچهی شیطانی میمانم
که نیلبکش را بیشتر از من دوست دارد
و بلد است برای همه عروسک های جهان
نیهیل یعنی من
درون همه خوشبختی ها گودالی است عمیق
از همهچیز گذشتم
تا چشمانم را از من نگیرند
This Book is Not A Book
Nihil Means Me
،سنگ هایت را نگه دار
شیشه های نشکسته بسیاراست
من قبل از اینکه به شما برسم
قاتل – نگران سرنشینانم استم
درون همه خوشبختی ها گودال
دهقان – زمین نان قرض نمی دهد
زمین نان قرض نمی دهد
قحطی فرامیرسد
و تمام القابی را به تو داده بودند
پس میگیرند
ستارههای روی شانهات را
که ترا افسر نظامی درخشانی میساخت
از شانههایت میکنند
و سرت را برهنه میکنند از کلاه پردار
مثل یک شاه بیتاج، بی کفش و بیستاره
میایستی وسط خودت و
به گندم زاری نگاه میکنی
که عطر نانش ستایش بود
به دماغ معطرت
که بو میکشید دستان نوازشگران را
نوازشگرانی که هرگز زمین شخم نزده بودند
موزون های نامتعارف
هیچ کس تا ابد زنده نمی ماند
Poem 2004-2009
وصیت می کنم در مرگ من آیینه ات سازند
من وخواب گل مریم تو تصویر تنهایی
به حکم چه انتقامی از تو آنچه را می گیرند که بیشتر از زندگی ات است
Old Ghazal
تو میآیی که بنویسم خداحافظ
من مانده ام و گریه و خنده
تو آخرین دعای منی تا خدا
آویخت از صدای تو نامی
نام
آویخت از صدای تو نامی که نیستم
مهتاب نازنینی و شامی که نیستم
شاید برای غصه ی من این جهان کم ست
نا” گشته ام به واژه ی “کامی” که نیستم”
از من کسی کشیده به یکسو ترا و من
ماندم به پای وعده ی خامی که نیستم
آیینه می شوم که تماشا کنی مرا
دل بسته ای به چشم کدامی که نیستم
حرفی زنم صدای ترا می خورد سکوت
مستی به سکر وحشی جامی که نیستم
آری غزل بهانه ی عشقی که بیتو نیست
چون رخش رستمی به خرامی که نیستم
پیروزی
میجنگم برای پیروزی
این آخرین پیراهن من ست
چسبیده به استخوانهایم
چمدانی ندارم
خانه یی ندارم
وطنی ندارم
برهنگی شرمآورم را میبخشم
به همه آن چشمانی که
به پوششهای رویین
به نقابها
به زنجیرها
عادت کردهاند
این آخرین جنگ من است
عادت و بازی
زندگی از صفر آغاز نمیشود
قبل از تو یکی این نقشها را بازی کرده
باید تاج را ازسرت برداری
و بنشینی کنار گدای پیری
که جز سگ ولگرد رفیقی ندارد
دیری نخواهد گذشت که
به دراز کردن دست
و فرو افگندن نگاه عادت کنی
چنانکه ملکه یی به لبخندهای متعارف دور لبش
چشمان درخشان و انبوه از آدمهای نامربوط عادت میکند
!این شعر ها برای تو نیستند عزیزم
می خواهم مال من باشی ترا پا کنم مثل یک کفش خوب و برقصم درصحن بالماسکه
My Poem 2012-2016
Poetry Site
ترا میشناختم
هزار سال قبل از اینکه به دنیا بیایی
تکرارشکل دیگری از سکوت است
مهم نیست از کجا به تو رسیده ام
مگر آن زن کاملی نبودم
به تو عادت نخواهم کرد
کلمات از ما نمی ترسند
ساعت ده و هفت دقیقه و ده ثانیه … پلک نزن، پلک نزن! همینطور به اسکرین نگاه کن
Short Stories
به همه نامهایی که یادداشتم صدایش زدم، با همه زبانهای دنیا صدایش کردم.جیغ کشیدم. داد زدم ، زدم به موجها و نفسزنان شنا کردم اما جز امواج مخالفی که مرا پس پس میراندند هیچی نیافتم آه پسرکم
به روی خوشبختی تف هم نمی کنم
هیچ کس تا ابد زنده نمی ماند این را بنویسید پهلوی همه ترس های کوچک و بزرگ تان
نگاه – شعرهای زینت نور
ترجیح میدهم
بی افتخار و فقیر زندگی کنم
بیترس بمیرم
و هیچی از من نماند
جز دفتر شعرهای چاپنشده ام