هیچ کس تا ابد زنده نمی ماند
این را بنویسید
پهلوی همه ترسهای کوچک و بزرگتان
کنار نام خانوادگیتان
کنار پوست روشن صورت تان
و همه افتخارات قشنگی روی شانههای تان
من حاضرم با پایبرهنه
بیآنکه غرورم مرا له کند …
به جمع گرسنگان بینام ، بیوطن و بیخانمان بپیوندم
و میان انبوه گمشدگان بینام
گم شوم …
در اتاق کوچک زیرشیروانی بخوابم
و نیمههای شب با صدای گیتار شکستهی جوان معتاد
بیدار شوم
روزها در میان کارگران همه رنگ پوست …
«رویال کافی» بکوبم…
و به هشت زبان صبحبهخیرگفتن
بیاموزم…
در قهوهخانه دودی،
با آنانی که هرگز مدرسه نرفتهاند
ورقبازی کنم…
بگذار ..
عکس کفشهای کهنهی ناپلئون
تابلوی دلخواه اتاق نشیمنت باشد
ترجیح میدهم
بی افتخار و فقیر زندگی کنم
بیترس بمیرم…
و هیچی از من نماند
جز دفتر شعرهای چاپنشده ام