از همهچیز گذشتم
تا چشمانم را از من نگیرند
قبل از اینکه به شب برسم
از غلامانِ حلقهبهگوش خورشید بودم
که صبحها نیزههایش را در چشمانم فرومیکرد
و غروبها با خونم
،سرخ میخوابید
شادمان
اکنون دراین تاریکی رقصان
به بینایی مه آلودی رسیدهام
،که از دریچه ی چشمان خودم می تابد
شادمان